محل تبلیغات شما

•●♥ رویای زیبای من♥●•٠



انسان خوبی بود 
احترام منو داشت و من قلبا دوستش داشتم و بی نهایت برام محترم  عزیز بود
مثل پدرم .
برای نگهداشتنش زیاد جنگیدم ولی گویا حرف من خیلی روش حساب روش باز نشد .
و در نهایت ناباوری  سحرگاه  یک روز پاییزی به سوی ملکوت پرکشید  .
روحت شاد آقای
دیدارمان به قیامت

از اول صبح خروس خوان  که از خواب  پریدم ،
فوری نگاهی اظطراب آلود  بساعت گوشیم  کردم   و متوجه شدم  دیرم نشده ! چون ابتدا حس کردم خواب ماندم . امروز کارهای زیادی داشتم  روزز شلوغ  و پرکاری در انتظارم بود ،
قرار بود   برای گرفتن  یک بسته ارسالی   تا ترمینال غرب بروم   .البته در سفر درون شهری اونم  با مترو همه چیز راحته 
مخصوصا اگه مثل من اول خط باشی !!!  و تا اواخر مسیر روی صندلیت بنشینی 
آخرهای خط مترو در ایستگاه آزادی پیاده شدم  و خودم را به محوطه بیرون ایستگاه مترو در ترمینال غرب رساندم و با کمی کنکاش  اتوبوس مورد نظر را از شماره ماشین و یافتم 
با گفتن نام و نام خانوادگی و نام بردن محتوی  بسته ، اونو تحویل گرفتم و بلافاصله راهی بر گشت به منزل شدم .ناگفته نماند در این میان در ایستگاه تاتر شهر  دوست عزیز  مجازی ام  را باید  ملاقات میکردم که از دیار  آشنایی اومده بود  .
گپ دوستانه یکساعته ما  در میان  هیاهوی ایستگاه مترو و حرکت پر صدای قطارها  کاری پر زحمت بود ولی می ارزید ‌‌
در برگشت متوجه شدم دوستان دیگری  با بهانه عیادت جمع هستن
 دوست داشتم  من نیز برای عیادت باشم  هنوز چند ساعتی وقت داشتم ناهار با دخترم  مهمان  والدینم بودم  و بعد صرف ناهار تند تند و با عجله همهچیز را کمک مادر  جمع و جور کردم و شستم و مرتب کردم   
یک سر هم به بانک زده و هزینه اون  بسته ارسالی را برای استاد  کارت به کارت کردم  و رسید را با عکس فرستادم  و سپاسگزاری کردم 

فوری دستی به سرو وضعم کشیدم  و با تاکسی راه افتادم تا به ایستگاه مترو برسم نمیدونم چه شد که  افکارم منو غرق خود کرد و یهو دیدم ایستگاه دروازه شمیران  هستم !!!
آه از نهادم بر اومد  که ای واااااای!!  کم دیرم شده بود !؟حالا قوز بالا قوزشد  و یک ایستگاه اشتباه در مترو یعنی کلی دوندگیبا سرعت  برق و باد  گذشتن از پله برقی  و تعویض سکو .فقط برای یک ایستگاه  اشتباه پیاده شدن !!
ایستگاه شهدا پیاده شده و بحالت دویدن خودم را با زحمت با بیرون ایستگاه رسانیدم .انگار همه چیز دست به دست هم  داده‌ بدوند  که من او را نبینم 
تاکسی ها و شخصی ها یکی یکی بوق میزدند  آقا میدان . رد میشدن !


آقا میدان .کوچه .‌
سوار نمیکردن  چون بمسیرشون نمیخورد آدرس من  ‌گویی اون محله  ممنوع الورود شده بود ناگهان در اون شلوغی خبابان و اضطراب شدید من از دیر رسیدن 
اتوبوسی  از وسط راه بمن بوق زد وبااشاره دست منو صدا کرد 
از اونجایی که بسیار دیرم  شده بود دویدم وسط خیابون کنار کارخونه برق شهدا    و سوار شدم  تا خوومو پرت کردم روی یک صندلی و  نشستم دیدم  مسافری نداره !!
بماند که  راننده اش عوضی بود و بیربط سوال میپرسید ولی تنها چاره من برای رسیدن به مقصدم بود 
سوالات مضحک او  سر  مقصد من و اینکه آدم قحطیه  بری ملاقاتش امام حسین !! ؟؟ اون راننده را بحد یک خرمگس مزاحم  برایم نمایان میکرد و منو کلافه کرده بود .‌‌کم کم در حال خواستگاری نامتعارفی بود که 
بالاخره من در دو راهی بسوی پارک خیام کنار ضلع دیگر کارخونه برق  منطقه رسیدم و از اتوبوس لعنتی او پایین پریدم !! فقط یادمه پشت سرممتلک گونه داد میزد کلام منو به امام‌حسین برسون !! و من  از پشت سر ، دستی  به معنی برو بابا گورتو گم کن   تکان  دادم   و دوباره  دست به دامن تاکسی هاا شدم  .


ادامه دارد .

هر کس بطریقی دل ما می شکند 
بیگانه جدا دوست جدا  میشکند 

بیگانه اگر میشکند  حرفی نیست 

از دوست بپرسید چرا میشکند

آری دل من چه  بی صدا میشکند .

  پی نوشت رویا :

راستش از اول اول هم او قسمت بام زندگی من نبود

  و اشتباهی همراه بقیه کفترهابه بام خونه من فرود اومده بود .

هر چقدر وحشی تر بود دلچسب تر بود برام

ومن به تمام بی اعتنایی هاش دلم میرفت و نگاهش میکردم

هر روز براش دون میریختم و منتظر نیم‌نگاش بودم

همون نیم نگاه برای من  پر از اعتنا بود .

ولی راستش منو بخاطر اون یه مشت دونه بی ارزش میخواست

یروز تصمیم‌گرفتم جلوشو باز کنم که بپره بره

خودم بش یاد دادم بپره .ته دلم خدا خدا میکرد

بمن بجسبه و بوم خونه ما را ترک نکنه

راستش فکر نمیکردم بی وفایی کنه  و پرید و رفت

خیلی نگاهش کردم

ته دلم با اضطراب منتظر  بودم یه  دور بزنه و بر گرده

ولی رفت که رفت

من در بهت و حیرت اونقدر نگاهش کردم که از نظرم محو شد 
 
چه ناباورانه منو ترک کرد .دیگه ختی دونه هم نمبخاست ‌

.هر روز سر بوم خونه مینشینم و یک انتظار کشنده و

طولانی را بخود تحمیل میکنم .ته دلم امیدوارم .

ولی خودم مبدونم  اون پرنده خوش اقبال من نمیاد

اون رفته بمن سر نمیزنه .

من هنوز محو نگاه اولش هستم .


باور کن ترا دوست دارم 
 صدای مرا نقّاشی کن
 دلتنگ توام
 اندوه مرا نقّاشی کن
 باور کن دلتنگ توام 
 اندوه مرا نقاشی کن 
 به تو می اندیشم 
 در غم دیگران پندار مرا نقاشی کن
 گفتی در خلآی که هوا نیست ، 
نه من تو را می خوانم ؛ نه تو مرا می شنوی 
 برایم چراغی بیاور 
 بی نور چگونه نقاشی کنم .

طولانی نوشت  رویا :

در نیمه های شب در تاریکی مطلق اتاقم و فقط نور خیر کننده موبایلم  تصویر مبهم اجسام را برایم میسر میکنه
نیازی نیست در این تاریکی بخودم دروغ بگم‌
من رنجیده ام !!
رنجشی دردناک .آنقدر که اشکهایم نمی ایستد 
و بغض لعنتی  خفه کننده بسراغم‌ آمده .و خواب را از چشمهایم‌گرفته 
در دور دست ها ی عمیق  اندیشه ی  من تنها  خدا میداند  و من  !! 
که چه میگذره  که سیل غمناک چشمهایم بی اختیار  روح و روان مرا دستخوش ویرانی کرده دهانم‌خشک‌ شده گویی کویر به جانم‌ هجوم آورده ‌.هجومی  وحشیانه  و بی رحمانه.!
چه میشه به دنیای ناجوانمرد گفت ؟؟؟
دنیای نامردی که  خجالتی از بار  اندوهی که  روی شانه های مهربان من گذاشته نمی کشد .شانه ها و آغوش  مهربان من  که همیشه از صمیم قلب پذیرای دل خستگی  و غمگینی  وجود بی وجود ناجوانمردش  بود   دنیای من لایق میخواهد دل من شکست .خرده ی دل من روی زمین ریخته .صدای شکستنش را نشنیدی .چون ذاتا ناشنوایی !
حتی تکه های غمزده 
دل مرا هم نمیبینی روی زمین 
زیرا نابینایی  
چه ساده دلانه  انتظار دارم !!
بی نوا دل من !!!
از هیچ  انتظار داری 
 همه چیز باشه ؟؟؟
چگونه چنین‌چیزی ممکنه

خدای من فریادت میزنم 
الا بذکر الله تطمن القلوب  !!!؟؟؟

لحظه ی دیدارنزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد،دل ام ،دستم
باز گوئی در جهان دیگری هستم .

های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!
های! نپریشی صفای زلفک ام را ، دست!
و.آبرویم را نریزی ، دل!
_ای نخورده مست !
لحظه ی دیدار ، نزدیک است !

مهدیِ اخوان ثالث

استاد عزیز سید  بزرگوار
با چشمی اشکبار و دلی محزون  پر کشیدن مادر عزیزتان را تسلیت عرض میکنم
برایشان آرامش ابدی  و بهشت برین آرزومندم

سلامببخشید فعلا نمیتونم بخندونمتون
هرگز فکر نمیکرد م حداقل امسال این شعر را بسرایم
فقدان مادر
دلم بگرفته از فُـقدان مادر
چه سنگین است غم هجران مادر
میان کوچه هائی از جدایی
دل وجان می شود حیران مادر
مقدس واژه ی دنیای احسان
بوَد گلواژه ی جانان مادر
ندیدم در زمانه مثل ومانند
به لطف وهمت واحسان مادر
شبان هنگام آری، نا گهانی
بلند شد ناله و افغان مادر
برفتیم جانب دارالشفا را
که تا یابیم ره درمان مادر
سحرگاهان به روی تخت تریاژ
شنیدم خواندن قرآن مادر
ولی افسوس خزان آذرینش
به بست دفترچه سامان مادر
دوازده بود و آذر ماه ، افسوس
نشد احیاء تن بیجــان مادر
وآری تا ابد شد بسته آنروز
به اذن ایزدی چشمان مادر
دگر در گوش محزونی نپیچد
دعائی از لب خـــندان مادر

آخرین جستجو ها

geandpostwittsubf dadiwhendie tabfikare casivati متوسطه اول roylifulhoy Calm cafe گیلانِ من، املشِ من کارخانه رولند تولیدی مجسمه ، مجسمه فایبرگلاس، مجسمه پلی استر، مجسمه رزین خوشبخت باش